فدراسیون بزرگ اندیشان ایرانی
همه چیز اینجا هست!!!
دو شنبه 27 تير 1390برچسب:, :: 14:12 :: نويسنده : محمد دوستم مي گفت يک شب موقع برگشتن از ده پدري تو شمال طرف اردبيل، جاي اين که از جاده اصلي بياد، ياد باباش افتاده که مي گفت؛ جاده قديمي با صفا تره و از وسط جنگل رد ميشه! اينطوري تعريف ميکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پيچيدم تو خاکي، 20 کيلومتر از جاده دور شده بودم که يهو ماشينم خاموش شد و هر کاري کردم روشن نميشد.
وسط جنگل، داره شب ميشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بيرون يکمي با موتور ور رفتم ديدم نه ميبينم، نه از موتور ماشين سر در ميارم! با يه صدايي برگشتم، ديدم يه ماشين خيلي آرام و بيصدا بغل دستم وايساد. من هم بيمعطلي پريدم توش. اين قدر خيس شده بودم که به فکر اين که توي ماشينو نيگا کنم هم نبودم.وقتي روي صندلي عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، ديدم هيشکي پشت فرمون و صندلي جلو نيست!!! خيلي ترسيدم. داشتم به خودم مياومدم که ماشين يهو همون طور بيصدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو يه نور رعد و برق ديدم يه پيچ جلومونه! تمام تنم يخ کرده بود. نميتونستم حتي جيغ بکشم. ماشين هم همين طور داشت ميرفت طرف دره. تو لحظههاي آخر خودم رو به خدا اين قدر نزديک ديدم که بابا بزرگ خدا بيامرزم اومد جلو چشمم. تو لحظههاي آخر، يه دست از بيرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهميدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولي هر دفعه که ماشين به سمت دره يا کوه ميرفت، يه دست مياومد و فرمون رو ميپيچوند. از دور يه نوري رو ديدم و حتي يک ثانيه هم ترديد به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بيرون. اين قدر تند ميدويدم که هوا کم آورده بودم. دويدم به سمت آبادي که نور ازش مياومد. رفتم توي قهوه خونه و ولو شدم رو زمين، بعد از اين که به هوش اومدم جريان رو تعريف کردم. وقتي تموم شد، تا چند ثانيه همه ساکت بودند، يهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خيس اومدن تو، يکيشون داد زد: ممد نيگا! اين همون احمقيه که وقتي ما داشتيم ماشينو هل ميداديم سوار ماشين ما شده بود!!!
موضوعات آخرین مطالب پيوندها
|
||
![]() |